يکشنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»
کد خبر: ۱۲۲۳۱۴
شنبه ۱۹ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۱:۳۱

فکرشهر ـ عبدالخالق عبدالهی: تابستان سال 67، یک شب پدرم که از سر کار برگشت، سگرمه هایش را توی هم کرد و با اوقات تلخی گفت: «بِچه! صبح زود لباست بپوش میخام ببرمت جایی». 

من که آن زمان بچه ده - دوازده ساله ای بودم، اول فکر کردم یا یکی از خرابکاری هایم لو رفته یا به خاطر اذیت و اِرنکی های تابستانه ام می خواهد مثل همیشه مرا با خود به اداره ببرد تا اهل خانه نفسی بکشند؛ اما معلوم شد پسر یکی از همکاران پدرم چند درس تجدید شده و من باید تابستان معلم خصوصی او باشم؛ البته بدون حق التدریس و اصطلاحا «نونِ کُمی». 

من از ولات، نقل مکان کردم به برازجان و به خانه آن ها رفتم و دو ماه تابستان را آن جا ماندم. اوایل، کار تدریس خوب پیش می رفت، هم او دل به درس می داد و هم من دلم به درس دادن می رفت، اما کمی که گذشت و اصطلاحا رو که پر کردیم، کتاب و کتابت  را کنار گذاشتیم و سرگرم شیطنت و بازی شدیم. 

دردسرتان ندهم، نتایج امتحانات شهریور را که اعلام کردند، شاگرد خصوصی بنده با نمراتی کمتر از خرداد، یک ضرب رفوزه شد. 

به خاطر دارم روزی که پدرش کارنامه به دست از مدرسه برگشت و همه دیدند مجموع نمرات چهار درس تجدیدی شاگرد بنده به  10 هم نمی رسد، زیر نگاه های سنگین آن خانواده محترم که دو ماه آزگار، بگذار و بردارم بودند و حسابی ازم پذیرایی کرده بودند، دلم می خواست زمین دهان باز کند و مرا یکجا ببلعد. 

عصر همان روزی که به قول مادرم «خاگمان را نهاده بودیم»، خدا بیامرز همکار پدرم مرا ترک موتورسیکلت یاماهایش نشاند وبرد پاساژ کویتی، یک جفت کفش چرمی خوب به قیمت 900 تومان که برای آن روز پول زیادی بود، برایم خرید، کفش را گذاشت زیر بغلم و بعد توی مینی بوس نشاندم؛ کرایه ام را حساب کرد و فرستادم ولات. مینی بوس که راه افتاد، می دیدم حاجی زیر لب چیزهایی می گفت که شاید: «مال بد بیخِ ریش صاحبش» بود. 

جالب این که فردا عصر، پدر که از سرکار برگشت، دمغ تر از همیشه گفت: «بوآ!! آبروم تو اداره جلو همکارام بردی با این درس دادنت». 

جالب این که هیچ کس به آن که رفوزه شده بود، خرده نمی گرفت و همه تقصیرات گردن بنده گردن شکسته بود که ظاهرا معلم بدی بودم. 

من از همان روز فهمیدم که معلم اصولا تن تهمت برداری دارد و مظلوم تر از معلم روی کره زمین یافت نمی شود؛ درست مثل مرغ، که هم توی عزا و هم عروسی سرش را می برند. 

جالب این که پدرم هر وقت کفش را پایم می دید، سری تکان می داد و زیر لب می گفت: «بیچاره حاجی، میخاسته زحمتش جبران کنه، نمی دونه مو حاضر بیدوم سه جفت کفش هم روش بدمش تا تابستون اهل خونه از دستش آسوده باشن».
 

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر